قایقی خواهیم ساخت
خواهم انداخت به آب
دور خواهم شد از این خاک غریب
که در آن هیچ کسی نیست .................
اللهم رد کل غریب
التماس دع
یازهرا
تکیه بر همین دیوار!
ایستاده بود پشت همین در، تکیه داده به همین دیوار و در را روی پیامبری باز کرده بود که هر صبح پیش از مسجد می آمدکه بگوید: " پدرت فدایت دخترم!".
ایستاده بود پشت همین در، تکیه داده به همین دیوار و در را روی پیامبر باز کرده بود که هر غروب می امد که بگوید:" شادی دلم"، " پاره تنم".
ایستاده بود پشت همین در، تکیه داده بود به همین دیوار و در را روی پامبری باز کرده بود که می خواست برود سفر و آمده بود زیر گلی و را ببوسد.
ایستاده بود پشت همین در ، تکیه داده به همین دیوار و در را روی پیامبری باز کرده بود که پی " کسای یمانی " می گشت تا درآن آرامش یابد.
ایستاده بود پشت همین در ، تکیه داده به همین دیوار و در را روی پسرش حسن (ع) باز کرده بود " جدت زیر کساست، برو نزدیک".
ایستاده بود پشت همین در، تکیه داده به همین دیوار و به حسین (ع) خسته از راه آمده، گفته بود" نور چشمم" ، " میوه دلم " ، " جد و برادرت زیر کسایند".
ایستده بود پشت همین در، تکیه داده به همین دیوار و در را روی علی (ع) باز کرده بود. روی علی (ع) که بی تاب می گفت " بوی برادرم محمد(ص) می آید ".
ایستاده بود پشت همین در ، تکیه داده ه همین دیوار ، یعنی آیا در را روی جبرئیل خودش باز کرده بود؟
ایستاده بود پشت همین در، تکیه داده به همین دیوار ، یعنی آیا در را روی جبرئیل خودش بلز کرده بود ؟.
ایستاده بود پشت همین در، تکیه داده بود به همین دیوار و گردنبند و یادگاری را کف دست هایش دراز کرده بود سمت فقیری که از این همه سخاوت گریه می کرد.
ایستاده بود پشت همین در، تکیه داده بود به همین دیوارو پارچه ای کشیده بود روی سرش چون حتی چادرش را بخشیده بود.
ایستاده بود پشت همین در، تکیه داده بود به همین دیوار و قرص نان را گرفته بود بیرون تا دست های مسکینی آن را بقاپد، بعد از گرسنگی روزه بی سحری چشم های سیاهی رفته بود.
ایستاده بود پشت همین در، تکیه داده بود به همین دیوار و قرص نان شب بعد را به دست های یتیمی سپرده ود. و باز به اسیری .
ایستاده بود پشت همین در ، تکیه داده بود به همین دیوار و به صورت شرمنده زنی که برای بار دهم سوالی را می پرسید لبخند زده بود.
ایستاده بود پشت همین در، تکیه داده بود به همین دیوار و در را برای مردش باز کرده بود که باز با دست خالی از راه می رسید و نگفته بود که چند روز است غذایش را به بچه ها داده و خود نخورده.
ایستاده بود پشت همین در، تکیه داده بود به همین دیوار و در را روی چشم های خیس علی باز کرده بود، روی مردی که جانش و برادرش را از دست داده بود.
ایستاده بود پشت همین در، تکیه داده بود به همین دیوارو شنیده بود همسایه ها بلند ، طوری که بشنود ، می گویند : علی! او را ببرجایی دور از شهر، گریه هایش می گذارد شب بخوابیم .
ایستاده بود پشت همین در، تکیه داده بود به همین دیوارو به بلال که ساکت و محزون ان پشت ایستاده بود، گفت:" دوباره اذان گو من دلتنگم".
ایستاده بود پشت همین در، تکیه داده بود به همین دیوارو در را روی علی باز کرده بودکه می آمد تا برای سال های طولانی خانه نشین باشد.
ایستاده بود پشت همین در، تکیه داده بود به همین دیوارو گفته بود "نمی گذارم ببریدش".
ایستاده بود درست پشت همین در تکیه داده بود درست بر همین دیوار که...!
یازهرا....
مادر دریاب من وامانده را....
هسنگران سلام.مطلب به هم پیوسته اویس من از تو غریب ترم از 1 تا4 از کتاب خدا خانه دارد نوشته فاطمه شهیدی انتخاب شده.یکی از دوستان خواسته بود منابع هم ذکر بشه.
منتظر نظرات نورانی تون که راه گشاست هستم .
راستی دعایادتون نره مخصوصا برای اونایی که کنکور ارشد دارن.
یازهرا
اویس من از تو غریب ترم
خواجه انبیا گفت: " در امت من مردی است که به عدد موی گوسفندان ربیعه و مضر او را در قیامت شفاعت خواهد بود" صحابه گفتند: " این که باشد؟ " فرمود که : " بنده ای از بندگان خدای ." گفتند:" ماهمه بندگان خداییم .نامش چیست ؟" فرمود:"اویس "!
*قبول ! تو از من خیلی عاشق تری ، خیلی پاک تر، باصفا تر. اصلا همه خیلی ها مال تو است و فقط یکی سهم من: اویس! من از تو خیلی غریب ترم !
*گفتند :" اوکجاباشد؟" گفت: " به قرن " گفتند که : " او تو را دیده است ؟" گفت : " به دیده ظاهر نه." گفتند: " عجب چنین عاشق تو و به خدمت تو نشنافته ؟"
*در چیزی شبیه هستیم : فاصله . درد مشترک ! از " قرن " تو تا او. از " قرن " من تا او. فاصله! فرقی مگر می کند؟ برای تو از جنس مکان. برای من از جنس زمان . راه دور بود . خیلی . چندین بادیه . پر از عشق شده بودی . پر . گفتی :" بروم ، شاید از دورها بشود او را ببینم ".
*چون به مدینه رسید خواجه انبیا به سفری بیرون رفته بود. صحابه گفتند" بمان ". گفت : " مادرم مرا فرموده نیمی از روز بیش تر نمانم." پس بسیار گریست و آن گاه بازگشت.
* تورسیدی ، رفته بودسفر. من رسیدم ، رفته بود سفر . تو ندیدیش. من ندیدمش . و ما فقط تا همین جا همسفر بودیم.
*تورسیدی، رویش نبود. بویش بود. او را نفس کشیدی . نفس کشیدی. من رسیدم . نه رویش بود، نه بویش . نه هیچ چیز دیگری برای قناعت!
*تورسیدی ، حنانه بود برای سر درهم گذاشتن. برفقدان شانه هایش گریستن. من رسیدم ، حنانه سنگ شده بود. نامی فقط . و صدای ناله حتی از اعماقش نمی آمد.
*تورسیدی ، ستون ها تنه نخل بودند. نخل ها، بوی دست می دادند. تودر آغوش کشیدیشان . من آغوش گشودم . لب گذاشتم . سرد بود. ستون سنگی سر بود و گرمای دست ها در مرمر منجمد، مرده بود. معماری مدرن! هندسه عشق رفته بود. ما فقط تا همین جا همسفر بودیم . بعد از این داستان من است. تونیستی . تو با سهمت برگشته ای به خیمه ات. من!
...
...
*گفتم :"سهم من؟" گفتند:"فقط قال رسول الله "! موریانه شدم . افتادم به جان کاغذها. دربه در پی او. سعی کردم .نفهمیدم . وقتی خیلی دور باشی همین می شوددیگر. زبانت هم. یکی باید می بود. یکی در این میان بین من و او. یک دست . دست سوم. دست مرا یکی باید می رساند و کجا بودآن دست؟ من ته چاه بودم ، قبول . او بالا بود . فقط اگر یک ریسمان و کجا بودآن ریسمان ؟ من تنها بودم . خیلی تنها.
*دلشان سوخت. گفتند: " بهش تصویری بدهیم ". رنج کشیدید. خیلی . کلمه به کلمه از دل تاریخ او را در آوردند. سیره ! سنت! با پاره های تاریخ او را دوباره ساختند. من بوسیدمش خیلی . خیلی . وقتی هیچ چیز نیست، یک تصویر چه غنیمتی است. مقدس بود. خیلی. شمایل را می گویم . همان که به من داده بودند. به درد بوسیدن می خورد. روی چشم کشیدن. به دیوار زدن. فقط...
فقط انگشت هایش دست من را نمی گرفت. جان نداشتند انگار انگشت هارا می گویم. نمی شددست بدهم دستش . نمی شد به او بیاویزم. دلم می گرفت.
*حساب کردم . شمردم . تصویر من، فقط ده سال بود. دوباره شمردم. چیزی کم بود. 13 سال از او کم بود. پیامبری که به من داده بودند، پیامبرمدینه بود. فقط. مردی مقدس در بالای اتاقی . شبستان مسجدی. یارانش نشسته اند.دورتا دور. با ادب . کسانی می آیند. برای دست بوس. عرض اردت . حرفش را می برند. سینه به سینه.
به جنگ می رود. فوج فوج می آیند. شمشیرها دورش . اسب ها پی اش. سواران گرداگرد. فقط یک بار در احد تنها م شود. کمی بعد درست می شود. همه چیز پر از ابهت . مجد و عظمت . فتح می کند. پیش می رود.
اما 13 سال جایی کم بود. این فقط پیامبر مدینه بود.
اویس ! من بخشی از او را نداشتم . در داست نه؟تمام این سال ها من فقط نیمی از او را داشتم . خودش که نه. صدایش که نه . تصویر ساخته . آن هم نیمه!
کجاهستند؟ پاره های آن 13 سال کجاهستند؟ باید همه را پیش هم بگذارم. من او را می خواهم . کامل .باید پاره ها را پیش هم بگذارم:
....
....
*کعبه در میان است. دروبت ها دارند می گردند. همه. سه نفر ایستاده اند. جدا از جمع . خم می شوند. فقط سه نفر . راست می شوند. به خاک می افتند. راست. خم. خاک. فقط سه نفر .
همه بر می گردند. دایره می زنند دورشان . حیرت ، بعد خنده . از فرط خنده به زانو می افتند. دست روی دل ها. طعنه می بارد. از تمام دایره ی آدم ها . سه نفر باز هم می شوند. کلمه دهان به دهن می چرخد:" محمد است" و فقط دو نفر پشت سرش :"یک زن و یک کودک " . حقیرترین آدم ها در جامعه جاهلی :" زنی و کودکی !" تنها گروندگان به او ! چه منظره مسخره ای است. این لطیفه جان می دهد برای خندیدن. برای بازگو کردن در هر مجلسی . برای ریسه رفتن . کلمه آهسته گفته می شود:" دیوانه!" زمرمه می شود. می پیچد وتکرار می شود. دیوانه! و نه این که تهمتی است. باوری است. وقتی چنین عجیب ... چیزی جز این می توان گفت؟ ومرد، مردی که دیوانه می خوانندش خیلی تنها است.
پس چرا چیزی از رنج سترگ این " دوست داشتنی "، در تصویر من از پیامبرم نیست؟ چرا تصویر پیامبر من فقط نمای "مردی برای دست بوس" است؟
شاید انگشت های تمثال من، برای همین ، این همه بی جانند!
*در سجده است. از پشت سر نزدیک می شوند. شکنبه و سرگین شتری ناگهان فرو می ریزد. سر از سجده برمی دارد. ایستاده اند و می خندند. هیچ کس نیست. حتی برای دل سوزی . ایستاده اندو می خندند. دختر کوچکی ، دوان دوان ! انگشت های کوچکی ، صورت مرد را پاک می کنند. مرد دست می کشد روی انگشت های کودکانه:" مادر پدرش!"
بغض مظلوم مردی که امعاء و احشاء شتری از سر رو ریش می ریزد! چه دلم می خواهد سجده کنم!
*بازهم راه افتاد . مثل هر سال . مثل همه نه سال پیش . همین موقع . هرسال . این راه را رفته بود. رسید به خانه های حاجیان:"... این آیین من است . کسی نیست بینتان که بخواهد مرایاری می کند؟ هیچ قبیله ای آیا مرا در پناه می گیرد تا رسالت های خدایی را برسانم؟ " حتی سکوت نکردند برای شنیدن . رو حتی برنگرداندند. ده سال بود که می آمد این مجنون! ده سال بود که همین ها را می گفت و منتظر می ایستاد. امسال هم . ایستاده بود، در سکوت . و منتظر بود تا شاید کسی.
پیرمردی نگاهش کرد. دل سوزاند :" پسرم ! خویشاوندان و نزدیکانت که ت را بهتر می شناسند. وقتی آن ها دعوتت ار نمی پذیرند، از تو پیروی نمی کنند..."
و ابولهب بود که در سایه دیوار می خندید. و ابولهب بود که پیش از لو رسیده بود و داستان برادرزاده ساحر!
قدم های بلند و غمگین مردی که در سکوت دور می شود. مردی که باز خواهد آمد. سال دیگر . همین موقع . کاش می شد روی این پاها افتاد!
...
...
*زجر می کشند. سنگ های گران برسینه . زنجیرها. شلاق ها. آفتاب . تشنگی . رد می شود از کوچه . روی می گرداند تا اشکش را نبینند. چند بار بغض فرو میدهد. نمی داند چند باتر نزدیک است بیفتد. نمی داند. چند بار راه عوض می کند تا شاید نبیند. "برادرانم، این شکنجه ها را تاب بیاورید. خدا اب شما است..."
اگر می شد روح خون چکانش را عریان کند می دیدند که زخمی است به تعداد هر شلاق و مجروح به اندازه هر زنجیر . وزن تمام سنگ ها روی سینه اش بود. " مردی آمده است که رنج شما، براو سخت دشوار است . عزیز علیه ماعنتم!" مگر رنج های تک تک ما برشانه او است ؟عزیز علیه !
*فقط یک راه باقی بود: " سحر می داند. " بگوییم : "سحر می داند". بیرون دروازه شهر ، کسی سر راه هر حاجی را می گرفت:"در این شهر مردی هست که سحر می کند. سحر او بین جوان و پدارنش ، جدایی می اندازد . مبادا.." پنبه هایی برای گوش ها! پند.
نشسته بود. قرآن می خواند . دور شدند. از دورها با حیرت نگاهش کردند. پیش رفت . پس رفتند. صدا کرد. پنبه ها را فشردند. دلش گرفت:" آه اگر می دانستند این افسون ، با آن ها چه می کند" عجیب ترین ساحر که به مردم التماس می کند. مردمی که طعم مسحور شدن را نمی دانند.
اویس! من سال ها است ورد را می خوانم . انگار نه انگار . تکان نمی خورم. هیچ نمی شوم . کاش می خواند در گوش هایم . خودش را می خواهم .
حالا انگار کن تمام پنبه های ممکن را درگیر ممکن را درگوش های من فشرده اند، یعنی صورت معصوم کسی نیست که مرا وادار هرچه هست بیرون بریزم و سراپا گوش روبه رویش بنشینم؟
*مردجلو می رفت. او پی ا ش می آمد . مرد قدم تند می کرد. او باز می آمدد. می آمدو می گفت . با تمثالی که پیش من است مردباید رسول باشد و او که دنبال می رود مریدی! ولی نیست. مرد، مشرک است. و او که حرف می زند و پی اش می آید، رسول است . رسول مکه!
همراهش می رود. تاکجا؟ تا در خانه . مرد می رود تو. در را می بندد و از پنجره نگاه می کند رسولی را که با شانه های فروافتاده از غم دور می شود. رسولی که باز فردا تا در خانه دیگری خواهد رفت.
اویس ! من این پاره را هیچ نمی فهمم. هیچ . در تصویر من، همیشه باید شرفیاب حضور شد. کسی تا درخانه ام ، دنبالم ، درگوشم ...نه. چه می گویم ؟زبان نسل مرا حتی نمی دانند.
*وآن دره انزوای آن دره! شعب. شیون کودکان گرسنه ، رنج پیرمردان خسته و چشمان بیمار ابوطالب . رد می شود. زنان پوست شتری را لای دو سنگ آرد می کنند برای خوردن . سر فرو می اندازد!
*سیزده سال رنج، زجر! زجر ، بی نفرین . عذاب این قوم پشت زمزمه یک دعا محبوس مانده است وبرنمی آید. آن دعا که باید ، برنمی آید. این پیامبر آیا نفرین کردن نمی داند؟
عتاب ! آن عجیب ترین عتاب که خدا برهیچ پیامبری نکرد. در هیچ کتاب آسمانی نیامده است: " غم ایمان این مردم، نزدیک است تو را بکشد. . فلعلک باخع نفسک!" گویی حتی او که می داند آن چه نمی دانند در شگفت مانده است.
و باز هم عتاب !" ما این آیات را فرو نفرستادیم که تو این همه خود را در رنج بیفکنی ، لشتقی !"ازتحمل گرده های مخلوقی ، خدا در شگفت مانده است!
*تنها نشسته زیر سایه تاکی . خون . خون از پاهایش شره می کند روی خاک . کبودی ضربه شنگی . ورمی روی پیشانی خاکروبه ها ، لای موهایند. خاکروبه ها یی که از بام فرو ریخته اند.
خنده ها و ناسزاها در گوش ، عربده ی دیوانگانی که دنبالش می دویند. صدای درها که یکی یکی بسته می شدند. درز پنجره ها، زنانی که از لای درزها می خندیدند. هلهله شادمان کودکان که کمان های تازه شان را امتحان می کردند. طائف ، سرزمین غربت او شده بود. هیچ نشنیدند، حتی یک آیه . هیچ کس . حتی کودکی . چه باید بکند؟ به مکه باز گردد؟ ابوطالب نیست. خدیجه نیست. و شمشیر ها به وسوسه خون محمد دچارند.
بماند. کجا؟ زیر سایه نگاه های که دور از هم ارند به او می خندند. آی نفرین ! چرا برنمی آیی؟ دست هایش بلند می شوند. ملایک عذاب صف می بندند. نفس آسمان حبس مس شود. طوفان ، تب دار در گرفتن. دریا منتظر طغیان . کوه آماده ذره ذره شدن . ودست ها بلند می شوند. زمین گوش تیز می کندو دعا، نفرین نیست. نه! بازهم نیست. دعا ، اولین شکایت اوست . اولین شکایت او بعد از 13 سال :" اللهم الیک اشکوا: خدایا به توگله دارم!" از این مردم ؟ از این ها که نمی فهمند؟نه!" خدایا گله دارم از بی رمقی زانوانم : ضعف قوتی !" از این که دیگر در من توان برخاستن و در خانه ها را یکی یکی زدن وآیه خواندن نیست ." وقله حیلتی : چرا دیگر راهی به فکرم نمی رسد ؟"و" هوانی الی الناس: از خواریم پیش مردم ". زیر سایه تاک دست ها بلندبود: " الی من تکلنی: مرا به که وامی گذاری درحالی که تو پروردگار مستضعفینی. وانت رب المستضعفین! " پیامبرمن؟ مستضعف؟ این عجیب ترین " قال رسول اللهی " است که می دانم.
*قبول! تو از من خیلی عاشق تری . پاک تر. اصلا همه " خیلی ها" ما تواست. من فقط از تو خیلی غریب ترم . من! جوان قرن های دور از او ! نه رویش را دارم ، نه بویش را دارم ، نه حتی تصویر کامل او را ! انگار کن که من بی راه های را رفته ام . تی تا انتها ! کجایند آن رسولانی که نه سیزده سال ، فقط چند سال ، برای بازگشتم صبوری کنند؟ کجایند مردانی که پی ام بیاین؟ کجایند آن ها که برای باز آمدنم بگریند؟ نفس بزنند، چنان دنبالم بدوند که رمق زانوانشان تمامی بگیرد، نفس گفت و گویشان ببرد و باز برای امدنم دعاکنند؟
اویس! من خیلی دورم . کسی از نسل غریب . نسل گرز پا ! کجا است زمزمه محبتی که مرا به " مکتب " باز آورد؟ کی می رسد آن جمعه که زمزمه محبتی ..
اللهم انا نشکو الیک فقد نبینا صلواتک علیه وآله و غیبه ولینا.
من پسر زنی هستم که با دست هایش از بزها شیر میدوشید"این را به عرب بیابانی گفت.عرب بیابانی از هیبت پیامبری که همه قبایل به او ایمان آورده بودند!لکنت گرفته بود.امده بود جمله ای بگوید ونتوانسته بود وکلماتش بریدده بریده شده بود.رسول الله از جایش بلند شده بود.آمده بود نزدیک وناگهان او را در آغوش گرفته بود.تنگ تنگ.آن طور که تنشان تن هم را لمس کند در گوشش گفته بود: من برادر توام" ، انا اخوک گفته بود فکر میکنی من کی ام؟ فکر میکنی پادشاهم؟ نه من از آن سلطانها که خیال میکنی نیستم.
من اصلا پادشاه نیستم.لیس بملک من محمدم.پسر همان بیابان هایی که تو از آن آمده ای من پر زنی هستم با دست هایش از بزها شیر میدوشید،حتی نگفته بود پسر عبدالله وآمنه است.حرف دایه اش را پیش کشیده بودکه مرد راحت باشد آخرش هم دست گذاشته بود روی شانه او وگفته بود:هون علیک،آیان بگیر،من برادرتم .مرد بیابانی خندید و صورت او را بوسید:"عجب برادری دارم".
بعضی وقت ها یک جوری با مردم راه میامد که مردم سر به سرش میگذاشتند.قرآن می گویدمردمش میگفتند"زودباور"است.حالا حتی تعبیرشان یک ذره از این هم تندتر بود فکر میکردند مثلا خودشان زرنگ ترند.(ویقولون هو ذن،قل اذن خیرلکم).این اذن یک معنی این جوری میدهد. از آن طرف نامه میفرستاد به دربار خسرو پرویزوقیصر که بیاید وتسلیم من شوید وآب هم تودلش تکان نمیخورد.از این طرف مردم می آمدند خانه او،ناهار می ماندند بعد از نهار هم مینشستند برای خودشان گپ میزدند اصلا هم حواسشان نبود که این پیغمبر است .از حرف های بیخودی اذیت میشود.آن وقت نمی گفت به این ها برید خونه تون .جوری شد که خدا دخالت کرد وآیه نازل شد :مردم این پیغمبر من دارد اذیت میشود خودش حیا میکند بگوید من به شما میگویم (سوره احزاب/33)
دل رهبر جامعه طاقت گریه کودکی را ندارد.سر نماز صدای گریه بچه میاید نماز را تند می کند رکوع وسجود کوتاه ،سریع تمامش میکندتا مادر بچه رابغل کند به مردم حیرت زده میگوید"خوب بچه گریه میکرد دیگر"
یک دوست عجیب وغریب که آنقدر برای دوست هایش دل میسوزاند که نزدیک است کار دست خودش بدهد .نزدیک است جان از تنش در بیاید .باز خداست که باید موعظه کند:"تو قرار بود به گمراهی این مردم دل بسوزانی ،به راهشان بیاوری ، ولی قرار نبود دیگر از فکر اینها خودت را هلاک بکنی"(کهف/6)
تو قرار بود این ها را بیاوری توی راه ولی از قرار هم آن طرف تر رفتی داری حرص می زنی پیغمبر و حرص؟حرص می زنی گمشده ها را برگردانی به راه.(توبه /128)